یکی از رفقا تعریف می کرد:
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشیِ پدرم.
اونم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل بردار.
دوستم قبول نکرد.
از پدرم اصرار و از اون انکار تا اینکه پدرم خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبهای دوستم!
ازش پرسیدم: تو که اهل تعارف نبودی، چرا هر چه پدرم اصرار کرد همون اول خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد: آخه مشتهای بابات بزرگتره.......
خدایا در آستانه ی محرم، اقرار می کنم که مشت من کوچیکه، ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست......
پس به لطف و کرمت از تو می خوام که با مشت با کفایت امام زمانم از هر چی که خیر و صلاحمه و عقلم بهش قد نمی ده بهم بدی.....
اجازه می دهی آقا که ده شب نوکرت باشم؟
موضوع مطلب :