• وبلاگ : علي محمدي-طلبه اي از زنجان
  • يادداشت : داستانش بلنده ولي شايدجالب باشه
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    با خوندن اين داستان اشک تو چشام جمع شد....
    واقعا کاش به اندازه ي اين دخترک،به خداي خودمون اعتماد داشتيم...
    اين داستان خيلي بهم آرامش داد...يادخودم افتادم که چطور وقتي بابام رانندگي ميکنه،خيالم راحته راحته...
    من هم مثل اين دخترک فکرميکردم،مثل اين دخترک به رانندگي پدرم اعتماد دارم،اما...اما فراموش کرده بودم که همينقدر اعتمادرو به اون بزرگِ مهربون که هميشه به فکرمه و تو بدترين شرايط زندگي کمکم کرده و دستمو گرفته و نجاتم داده،داشته باشم...ممنونم که باعث شديد دوباره به آرامش برسم...
    افوض امري الي الله،ان الله بصيرباالعباد...